خبرگزارى دبیرستان علوم پزشکى کرمانشاه

اللهم عجل لولیک الفرج
خبرگزارى دبیرستان علوم پزشکى کرمانشاه

کبوتر تشنه بود و آب میخورد

دل من بین سینه تاب میخورد

صدایش کردم و گفتم کبوتر خوش به حالت

چه جایی میزنی پر خوش به حالت

دلم میخواست آقا اینجا به من هم لانه میداد

خودش با دست های مهربانش به من هم دانه میداد

«السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)»

آخرین نظرات
  • ۱۵ مهر ۹۴، ۱۴:۵۳ - ناشناس
    09129334627

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علوم پزشکى» ثبت شده است

۲۳
مرداد

مردم اینجا چقدر مهربانند...

دیدند کفش ندارم 

برایم پاپوش دوختند؛؛

دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند،، 

و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری 

و دیدند هوا گرم شد

پس کلاهم را برداشتند 

و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است 

به من وصله چسباندند 

و چون از رفتارم فهمیدند که 

سواد ندارم محبت کردند و 

حسابم را رسیدند . 

خواستم در این مهربانکده خانه بسازم

نانم را آجر کردند 

گفتند کلبه بساز ...

#حسین_پناهی

  • آسوده-فرمانده واحدمقاومت پیشگام علوم پزشکی
۰۸
تیر

 به شهید بهشتی گفته بود:

« میخواهم مقداری از وقت خانه را بزنم کار پژوهشی قرآنی کنم.» بهشتی گفته بود:

« همین که به خانواده میرسی کار قرآنی میکنی. 

میخواهی از عملت بزنی.» بلند هم گفته بود.

آمدند گفتند:

«مناظره میکنیم،

فقط هم با بهشتی.» 8 نفر بودند 

آخر جلسه گفته بودند:

« میشود خواهش کنیم پخش نکنید؟»

قرار بود قانون اساسی بنویسند. 

گفت برایشان رختخواب خریدند. 

شبها همانجا میخوابیدند. 

طبقه دوم مجلس خبرگان.

خوش پوش بود. 

خوش تیپ بود. 

هرروز هم می ایستاد،بلند اذان میگفت.

هرروز حمام میکرد. 

لباس اتو شده می پوشید و عطر یاس میزد،

کفش واکس زده می پوشید،

کسی هم که از قبل ندیده بودتش از تمیزیش میفهمید که او است. 

میگفت یک روحانی باید در نهایت پاکیزگی باشد.

منبع : کتاب صد دقیقه تا بهشت


  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۲۰
آبان

ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ :

..ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!..

ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ :ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ !!..."ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !!...ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ...

خـــدایا...

✔ بابت↯

         هر شبى که بى شکر سر بر بالین گذاشتم 

✔بابت ↯

        هرصبحى که بى سلام به تو آغاز کردم 

✔بابت↯

         لحظات شادى که به یادت نبودم

✔بابت ↯

          هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبت دادم

✔ بابت↯

             هر گره که به دستم کورشد و مقصر تو را دانستم           مرا ببخش

کمکم کن که بفهمم، توکنارمنى نه رو به روی من....

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۲۰
آبان

در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.

اول: حسین

حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.

تا آخر می‌‌ایستد.

خودش و فرزندانش کشته می‌شوند.

هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد.

از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌

*

دوم: یزید

همه را تسلیم می‌خواهد.

مخالف را تحمل نمی‌‌کند.

سرِ حرفش می‌‌ایستد.

نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد.

بی‌ آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که می‌‌خواهد می‌رسد

*

سوم: عمرِ سعد

به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.

هم خدا را می‌خواهد هم خرما،

هم دنیا را می‌خواهد هم اخرت.

هم می‌خواهد حسین را راضی‌ کند هم یزید را.

هم اماراتِ کوفه را می‌خواهد،هم احترامِ مردم را.

نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد،نه‌ از خوشنامی.

هم آب می‌خواهد هم آبرو.

دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد.

نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی

*

ما آدمهایِ معمولی‌ راستش نه جرات و ارادهِ حسین شدن را داریم،نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را

اما

در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!

من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم...

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۰۹
مهر

همانگونه که مستحضرید9مهر به نام همبستگى و همدردى با کودکان غزه نامگذارى شده،در زیر مصاحبه اى با خانم قاسمى مدیر دبیرستان را در پى مى گیرم:

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۰۲
مهر

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۲۵
شهریور

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۲۵
شهریور

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۳۱
مرداد

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو
۳۱
مرداد

زهر اشکی شد و چشمان تَرش را سوزاند
سینه ی بی رمق محتضرش را سوزاند
بارها حرمت این شیخ در این شهر شکست
ناله ی بی کسی اش هر سحرش را سوزاند
سالها بود که با روضه ی مادر می سوخت
آنقدر سوخت دلش دور و برش را سوزاند
قاتل مادر او باز سراغش آمد
هیزم آورده و دیوار و درش را سوزاند
باز هم شکر که پهلوی نحیفش نشکست
گرچه لرزیدن طفلان، جگرش را سوزاند
پیر مرد است زمین می خورد و می گرید
یاد داغی که دل شعله ورش را سوزاند
یاد آن شهر که لبخند یهودی هایش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
ناگهان آتش بامی سپرش را سوزاند
پنجه ی پیرزنی گیسوی او را وا کرد
ترکه ی چوب تری بال و پرش را سوزاند
دستِ در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
شاخه ی سوخته ی نخل سرش را سوزاند

شاعر : حسن لطفی

  • محمدی-خبرنگارحوزه دو